ماجرای یک روز تعطیل
سلام به همه دوستان وبی دخمل گلم پنج شنبه 12/10/92 تعطیل رسمی بود و من و رها حسابی کیف کردیم ساعت 5/9 صبح بود که بیدار شد دلم می خواست بیشتر بخوابه که من هم بیشتر بخوابم اما شیطون بلا به محض اینکه بلند میشه من رو هم به زور از تخت بلند می کنه ، آخ لجم می گیره و.... آخه یه روز تعطیل می خوام بیشتر بخوابم آن روز قرار بود یک جشن کوچک به مناسبت تولدش بگیریم مامان جونش به همراه عمه هانی و پریناز هم می خواستن بیان ، آخ که سر از پا نمی شناخت ، یه کیک تولد براش درست کردم ، تخم مرغهاشو خودش بهم زد البته چه هم زدنی ( نصفشو رو فرش می ریخت) و من تو دلم حرص می خوردم بعد از اینکه کیک رو از تو فر در آوردم نصف کیک رو خور...
نویسنده :
مامان
12:52